عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

بغض سنگین مرا دیوار می فهمد فقط... "مهدی نور قربانی"

بغض سنگین مرا  دیوار می فهمد فقط

جنگجویی خسته از پیکار می فهمد فقط

 

زندگی بعداز تورا آن بی گناهی که تنش

نیمه جان ماندست روی دار می فهمد فقط

 

سعی کردم بهترین باشم نشد، درد مرا

غنچه ای پژمرده در گلزار می فهمد فقط

 

غیر لیلا رنج مجنون را نمی فهمد کسی

آنچه آمد بر سرم را یار می فهمد فقط

 

ای گلم هرکس که محوت شد مرا تحقیر کرد

حس عاشق بودنم را خار می فهمد فقط

 

حرف بسیار است  اما هیچ کس هم درد نیست

جای خالی تورا مهتاب می فهمد فقط

 

حرف دکترها قبول ، آرام می گیرم ولی

حرف یک بیمار را بیمار می فهمد فقط

 

تنشه ی یک لحظه دیدار تو ام،حال مرا

روزه داری لحظه ی افطار می فهمد فقط

 

 

سنگ صبور... "؟"

چرخ گردون با دلم  به به چه بازی می کند

با من خسته عجب بنده  نوازی  می کند

 

چون نسیمی گه ملایم، گه طوفانی مخوف

وای عجب حال و هوایی بی قراری می کند

 

می شوم مهمان نا خوانده برایت خاطرات

تلخ وشیرینش عجب مهمان نوازی می کند

 

مثل هر شب قطره های اشک بامن همسفر

دیدگان منتظر شب زنده داری میکند

 

آب و جارو می کنم من کوچه های بی کسی

بهر دیدارت عزیز، لحظه شماری می کند

 

من که خود زخمی زجور روزگار و سرنوشت

از چه رو بر زخم کهنه ، زخم کاری می کند

 

من که با یادش کنم روز و شبم را طی ولی

 آن عزیز مهربان، نا مهربانی می کند

 

می شوم سنگ صبور و صبر در راه وصال

روزگارم گر چه با من کج مداری می کند

 

یا رب به در تو رو ســیاه آمده ام..."؟"

 

یا رب به در تو رو ســیاه آمده ام

بر درگه تو به اشک و آه آمده ام

 

اذنم بده راهم بده ای خـالق من

افکنده سر و غرق گناه آمده ام

 

عمرم به گناه ومعصیت شد سپری

با بار گنه حضور شاه آمده ام

 

گم کرده ره و منزل پرخوف وخطر

طی کرده بسوی شاهراه آمده ام

 

یارب تو کریمی و رحیمی و عطوف

بــا عــذر و اشــتـبـاه آمــده ام

 

غــفــار توئی صــمـد توئی بـنـده منم

محتاجم و با حال تباه آمــده ام

 

با بـیـم و امـیـد و حـالـت اســتــغــفـار

با چشم تر و نامه سیاه آمده ام

 

یـا رب تــو بــده بـــرات آزادی مـن

درمـانده مـنم بهر پـنـاه آمـــده ام

 

من معترفم به جرم و عصیان و گـناه

در بـارگـهت چو پرِّ کاه آمده ام

 

دریای کــرم توئی و مـن ذره خــاک

با لطف تواینگونه به راه آمده ام

 

دسـت مـن افـتـاده نـالان تـو بـگـیـر

چون یوسفم و ز قعر چاه آمده ام

 

یا رب به مـحـمـد و عـلـی و زهـرا

پهـلوی شکـسته را گواه آمـده ام

 

حقّ حـسـن و حسـیـن و اولاد حسین

نـومـید مکن که روسیاه آمده ام

 

بـر نــامــه اعـمـال مـحـبـت نـظـری

بر عمر گذشته عذرخواه آمده ام

یک مرد عاشق، گریه هایش، درد دارد ... "مصطفی گودرزی"


یک مرد عاشق، گریه هایش، درد دارد

بغضش، نفس هایش، صدایش، درد دارد

 

حالا اگر این مرد شاعر هم که باشد

حال و هوای شعرهایش، درد دارد

 

با احتساب ابر و باران و خیابان

فصل زمستان هم برایش، درد دارد

 

طرز قدم هایش همیشه فرق دارد

در استخوان ساق پایش، درد دارد

 

بین تمام سجده هایش بغض دارد

طرز مناجات و دعایش، درد دارد

 

بغضش، صدای های هایش، درد دارد

یک مرد عاشق، گریه هایش، درد دارد

 


 

هم‌قافیه با باران http://hamghafiebabaran.blog.ir/

درد هایی تلخ... “رضاتنجیده”

 در مسیرم هزاران‌پیچُ‌خم دارم رفیق

درد هایى تلخ اما تازه دَم دارم رفیق

 

دوستان بى وفا بسیار اما در عوض

دشمنانى باوفا و هم‌قسم دارم رفیق

 

بـــا همــه نامهربانــان مهربــانى می‌کنم

چون که‌درقلبم‌خدایى‌ محترم ‌دارم ‌رفیق

 

من‌براى‌ بهترینُ‌ بدترین بدخواه‌ خویش

آرزو هاى عجیبى در سرم دارم رفیق

 

شیطنت‌هاى من دیوانه را جدى نگیر

پشت‌لبخندم‌ سى‌سال ‌غم‌ دارم ‌رفیق

 

لابه‌لاى زخم‌هاى کهنه زخمت را بزن

جا براى زخم‌هاى تازه کم دارم رفیق



ﯾﺎ ﺑﯿﺎ ﺍﺯ ﻟﺐ ﺳﺮﺧﺖ ﻗﺪﺣﯽ ﻧﻮﺷﻢ ﮐﻦ... "علی قیصری"

 

ﯾﺎ ﺑﯿﺎ ﺍﺯ ﻟﺐ ﺳﺮﺧﺖ ﻗﺪﺣﯽ ﻧﻮﺷﻢ ﮐﻦ

ﯾﺎ که آتش به وجودم زن و خاموشم ﮐﻦ

 

ﯾﺎ ﺻﻤﯿﻤﺎﻧﻪ بگیر از منِ دلخون خبری

ﯾﺎ نگاهم نکن از دور و فراموشم ﮐﻦ

 

ﯾﺎ که پرپر شوم از گسترش باد خزان

ﯾﺎ محبت بکن و ﺳﺒﺰ ﻭ ﻏﺰل پوﺷﻢ ﮐﻦ

 

ﯾﺎ ﺑﮕﻮ ﺗﺎ ﺑﺪﻫﻢ ﺩﻝ ﺑﻪ هیاهوﯼ ﺳﮑﻮﺕ

ﯾﺎ ﺗﺤﻤﻞ ﺑﮑﻦ ﻭ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﺍﯼ ﮔﻮﺷﻢ ﮐﻦ

 

ﯾﺎ شکایت نکن از داغ شقایق به کسی

ﯾﺎ ﮐﻤﮏ ﺩﺭ ﻃﻠﺐ ﺧﻮﻥ ﺳﯿﺎﻭﻭﺷﻢ ﮐﻦ

 

ﯾﺎ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺸﻮﯼ ﺑﺎﻋﺚ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﻦ

یا ﮐﻪ ﺁﺷﻔﺘﻪ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺩﻭﺵ ﻭ ﭘﺮﯾﺪﻭﺷﻢ ﮐﻦ

 

ﯾﺎ ﺑﺨﻮﺍﻥ ﺑﻬﺮ ﺧﺪﺍ ﻧﺎﻣﻪ ﯼ ﭘـﺮ ﺩﺭﺩ ﻣﺮﺍ

ﯾﺎ ﻣﺮﺍ ﺧﻂ ﺑﺰﻥ ﻭ ﻧﺴﺨﻪ ﯼ ﻣﺨﺪﻭﺷﻢ ﮐﻦ

 

ﯾﺎ ﻧﮕﻮ ﺍﯼ ﻋﺴﻞ ﺍﺯ رفتن و از روز وداع

یا که با آه غم و غصه هم آﻏﻮﺷﻢ ﮐﻦ

 

قصد او چیست...؟“محسن نظری”

تو دلت سنگ و دلم چشم به در دوخته است

نزن آتش به درختی که خودش سوخته است

 

به خدا رسم وفا نیست ، دلی را ببری

که وفا را ، خودش از محضرت آموخته است

 

چه بگویم به خدایت ، که جهان باخبر است

که در این دل چه حریقی که برافروخته است

 

گل من سرکش و زیباست ، دل آراست ، ولی

حیف ! در سینه جفا و ستم اندوخته است

 

قصد او چیست؟ ، که عمری به اسارت ببرد؟

یوسفی را که به صد قافله نفروخته است؟